مى فشانم بر تو عشق
مى فشارم گونه هایت را
آب میزند بیرون
میمالانم دستمال را
بر اشک هاى چشمانت
میکنم تو را شاد
میدهم به تو یاد
تا چگونه بخورى
حسرت هاى روزگار را
که مبادا
بالا بیاورى تلخى هایش را
زندگى همین است
ذره ذره دادن
جان به روزگار
دارد میاید
ان حس شیرین
زنده میشود
خاطرات شب اول
همان روزى که
عاشقت شدم را میگویم
ذهنت را اصلاح کن
درز دیوار هم شکاف دارد
موز هم سیخ است
گاهى ماجراى انگشت و سوراخ
فقط خاطرات کثیف فکر تو نیست
شاید پطروسى فداکار
پشت پرده باشد
حرف از پرده شد
منم ان غارتگر پرده ها
که دست هاى الوده
پشتش پنهان شده ست
چشم ها را باید شست
جور دیگر باید زیست
حالا اگه صادق هدایت ، عبید زاکانى یا ایرج میرزا یا سوزنى این شعر رو گفته بودند
همه چهچهه شون در اومده بود
عدالت باید در حق همه رعایت شود
ای سروبالای سهی کز صورت حال آگهی
وز هر که در عالم بهی ما نیز هم بد نیستیم
گفتی به رنگ من گلی هرگز نبیند بلبلی
آری نکو گفتی ولی ما نیز هم بد نیستیم
تا چند گویی ما و بس کوته کن ای رعنا و بس
نه خود تویی زیبا و بس ما نیز هم بد نیستیم
ای شاهد هر مجلسی و آرام جان هر کسی
گر دوستان داری بسی ما نیز هم بد نیستیم
گفتی که چون من در زمی دیگر نباشد آدمی
ای جان لطف و مردمی ما نیز هم بد نیستیم
گر گلشن خوش بو تویی ور بلبل خوشگو تویی
ور در جهان نیکو تویی ما نیز هم بد نیستیم
گویی چه شد کان سروبن با ما نمیگوید سخن
گو بیوفایی پر مکن ما نیز هم بد نیستیم
گر تو به حسن افسانهای یا گوهر یک دانهای
از ما چرا بیگانهای ما نیز هم بد نیستیم
ای در دل ما داغ تو تا کی فریب و لاغ تو
گر به بود در باغ تو ما نیز هم بد نیستیم
باری غرور از سر بنه و انصاف درد من بده
ای باغ شفتالو و به ما نیز هم بد نیستیم
گفتم تو ما را دیدهای وز حال ما پرسیدهای
پس چون ز ما رنجیدهای ما نیز هم بد نیستیم
گفتی به از من در چگل صورت نبندد آب و گل
ای سست مهر سخت دل ما نیز هم بد نیستیم
سعدی گر آن زیباقرین بگزید بر ما همنشین
گو هر که خواهی برگزین ما نیز هم بد نیستیم
احوال جناب کارور بیان ؟